و باز این منم
و پنجره ای گشوده
رو به زیبایی های دنیای خیال
چکاوکی ثمین
در افق آسمان
خود را به آغوش بی منت باد سپرده است
و آن طرف تر
سنجاقکی کوچک
در امتداد برکه پر می زند
و آزادی خویش را
به رخ سنگ های کف رودخانه می کشد
ماهیان سپید
همچو الماس های درخشان
بر موج های کوچک برکه
به رقص در می آیند
و شکوفه های درخت سیب
به سان نرمین پنبه ای
در افق آسمان خود نمایی می کنند
چه حسرت بار
به شادی آنها می نگرم
و ای کاش های بی شمار
در ذهنم بالا و پایین می شوند
سلام سحر جان !
خیلی شعرت قشنگ بود ....!
راست میگی؟نظر لطفته...مرسی
شعرت فوق العاده بود
مثل خودم شاعری گمنامی
چرا یه کتاب شعر نمیدی بیرون
رسم این قبیله است...
دور آتشی که تو می سوزی می رقصند...