حس پنهان

خدا همین نزدیکی هاست

حس پنهان

خدا همین نزدیکی هاست

سوغات آسمان،سروده خودم

با شمایم


ای قطرات باران


کاین چنین زلال و شفاف


ز بستر آسمان


رهسپار زمین می گردید


فرود آیید بر این اندام سرد و خسته


جلا دهید این روح فسرده




یاری ام کنید


در این لحظات غربت و درد


بر دیدگانم نشینید


تا سرشک ها ریزد


در فراق آن ماه دلفریب




چه آرام و نرم


در آغوش باد جای می گیرید


شما سوغات آسمانید


به ارمغان آرید


پیام اختران


باشد که آن پرتو بخشان بی گناه


نوید بخش وصال باشند

شمع و پروانه،سروده خودم

یک امشبی را به ودیعه می گیرم

از این سنگفرش های کوی دلدادگی

رهسپار کجایم.. ندانم

اسیر این سکوت سرد و غمبار

اشک هایم بی تاب و بی قرار

سوزان و بی پناه

زلال و بی گناه

 می دهندم خبر ز اتش درون

 میزند چشمک ان پرتوی نور

آن شمع دلسوخته


به سان پروانه ای واله

می شوم رهسپار آن محفل آرامش

بیخودانه،عاشقانه

تو گویی فرسنگها

ز من و این افروخته دل فاصله دارد

که را رخصت ورود خواهند داد

جز محرمان و

سوخته دلان

بدان محضر آرام و بی ریا

که را توان همدردیست

با این دل بی قرار

جز تو ای

شمع سوزان و دلربا


تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

که داند عشق چیست؟


ز احوال پریشان او که با خبر است؟


به راستی کس نداند معنای آن را


تنها محرم این راز جگر سوز


دل بی پناه سرگشتان این دیار است؛


گرش هزار بار ملامت کند معشوق


تنها به یک ملاطفت ز سوی او


دل بی قرار عاشق،درمان پذیرد

دردانه های پاییز،دلنوشته خودم

بسی دل انگیز و روح نواز است

خنکای نسیم صبحگاه

رهسپار کوی خیالم

در این فصل رمز آموز و رویایی

موسم برگریزان


درختان 

چه سخاوتمندانه

و با ناز و عشوه

دردانه دُر های خویش را

به عاشقان دیار یار می بخشند


می شوم مست و بی تاب

نیوش می کنم با دو گوش جان

یگانه ملودی برگ های پاییزی

تو گویی این نوای دلفریب

زمزمه خاطرات شباب آنهاست

که می خوانند به گوش

سرگشتگان دیار عشق





افق خیال،سروده خودم

و باز این منم


و پنجره ای گشوده


رو به زیبایی های دنیای خیال


چکاوکی ثمین


در افق آسمان


خود را به آغوش بی منت باد سپرده است


و آن طرف تر


سنجاقکی کوچک


در امتداد برکه پر می زند


و آزادی خویش را


به رخ سنگ های کف رودخانه می کشد


ماهیان سپید


همچو الماس های درخشان


بر موج های کوچک برکه


به رقص در می آیند


و شکوفه های درخت سیب


به سان نرمین پنبه ای


در افق آسمان خود نمایی می کنند


چه حسرت بار


به شادی آنها می نگرم


و ای کاش های بی شمار


در ذهنم بالا و پایین می شوند